سلام
نمیدونم چرا اینجوریهاما حتی الانم که بیشتر تلاش میکنم هنوزم دوستای خوبی ندارم. این حالتو دوست ندارم. این که تا بهم نیاز نداشته باشن میرن. این که فقط من به این که میتونیم دوست های خوبی باشیم فکر میکنم. حال همدیگرو فقط وقتی موضوعی برای حرف زدن باشه میپرسیم. حس میکنم روابطمون پسته .یا حداقل ادمایی که من باهاشون دوستمو ارتباط دارم. شایدم دارم یکه به قاضی میرم. شاید منم بدم و دارم این مسئله رو درباره خودم نادید میگیرم.
نمیدونمفقط خسته کننده و ناراحت کننده اس واقعا. خیلی. دلم میخواد زندگیم عوض بشه. براش در تلاشم. امیدوارم بشه.
توییتر، اینستاگراماین همه اپ های باحال برای چرت و پرت گویی و به انتشار گزاشتنشون. اما بازم اینجا بهترین جاست. دوباره توی همون چاله قبلی افتادم. اما اینبار میام بیرون یا نه؟ همیشه از چاله چوله های زندگیم فرار میکنم. اما اینبار میخوام پرشون کنم که اگرم برگشتم عقب تو زندگیم، نیفتم تو همون چاله های قبلی. امیدوارم نکشتم و قوی تر بشم.
سلام.
من شمارو نمیشناسم و شماهم من رو نمیشناسین. اما خب بازم دلم میخواد بنویسم.خیلی وقته این وبلاگو اپدیت نکردمو مطلبی نزاشتم. حقیقتا اولین بار که اینجارو ساختم بیشتر دنبال یک جا میگشتم تا حرف بزنم توش. مهم نبود چی بگم. صرفا انتشارشون بدم. مهم نبود چند نفر بخونن. البته وقتی میدیدم بازدیدام کمه ناراحت میشدم اما بازم برام دوست داشتنی بود. بعد رفتم اینستاگرام. اما نمیدونمبلاگ نویسی فرق داره با همش. یه حس خوب داره که با اپ های جدید نمیشه داشتش.
خب گفتم دلم میخواست حرف بزنم. از ماجراهایی که اونموقع درگیرشون بودم خیلی میگذره. الان هم درگیری های جدید خودم رو دارم. انگار نمیشه بدون درگیری بود. همیشه یه چیزی هست که یکم شرایطو نچسب و ناخوشایند بکنه. دیگه یاد گرفتم باهاشون کنار بیام و سعی کنم از بخش های خوب زندگیم بیشتر لذت ببرم. امیدوارم شماهم حالتون بهتر و بهتر بشه این روزا.
این مدت پی بردم که زیادی اهمیت دادن به اینکه چی کار کنم و نکنم، کار احمقانه ای هستش. باید رها تر بود. باید بیشتر به این فکر کرد که ایا زندگی میکنیم یا نه. خوشحالیم یا نه. از خودمون راضییم یا نه. خب عمل کردن به چنین حرفایی با جامعه ای که توشیم سخته اما میشه. یکم روش کار کنیم میتونیم مسیر درستو برای واقعا زندگی کردن پیدا کنیم.
این چندوزه هرکی رو میبینم. حالا چه دوست چه اشنا. نرسیده شروع میکنن از مشکلاتو بدبختی و گرفتاری گفتن. نمیزارن برسن اصلا. اصلا نمیپرسن چطوری تو؟ چه خبر؟ صرفا میگنو میگنو میگن. درسته هممون درگیریم اما همش غرغراشو سر بقیه نزنین. اونم چند ساعت پشت سره هم. باور کنین بقیه هم مشکلات دارن. فقط شما نیستین که درگیریو بدبختی دارین. اخه اصلا هم مهم نیست من چه حسی پیدا میکنم هی چیزای منفی میگن یا اصلا مهم نیست من ممکنه از این مکالمه خسته بشم!
تهشم میپرسه خب حالا به نظرت چیکار کنم؟ میگم نمیدونم این زندگیه توعه. خودت باید تصمیم بگیری.
میگه نه نه تو بگو نظرتو. بگو.بگو.بگو
بعدشم که میگم نظرمو میگه خب تو مشکلات منو نداری.جای من نیستی.نمیفهمی که این حرف و میزنی!
یه جوری میگه انگار من ادم نیستم. من که همون اول گفتم نمیدونم. زندگیه خودته.
این کارا رو باهم نکنیم. زندگی به اندازه کافی سخت هست. ب هم حس مثبت بدیم. انرژی مثبت بدیم به جای له کردنه هم زیر حس منفی و خستگی.
#آرتمیس
داشتم با یکی حرف میزدم. حرف شد که اره دیگه تو این مملکت با درس نمیشه به جایی رسید. بیستو هشت سالش بودو نقاش ساختمون بود. از کارش ناراضی به نظر میومد. وقتی اینو میگفت من تو ذهنم یه بیستو هشت ساله دیگه اومد که با همون درس خوندن به جایی رسیده بود. جایی که الان کاملا از زندگیش راضیه. فکر کنم موضوع مملکتو جامعه و این چیزا نیست. اینه که کاریو انجام بدیم که دوستش داریم. نه چیزی که مادر و پدرامون میگن. نه چیزی عامه مردم الان میگن خوبه. نه چیزی که صرفا درامدش بالاس.
جدای از اون مسئلهامید چیزیه که کم داریمش. امید به زندگی. به اینکه خودمون قهرمان زندگیمون هستیم. که محیط نمیتونه مارو محدود کنه مگر این که خودمون بهش اجازه بدیم. خودمون نا امید بشیمو زندگیمونو بسپاریم دست جریان زمان.
حالا خودت فکر کن. ارزششو داره که زندگیتو اینجوری بده بره؟
سلام تمام دوست های بیشتر به نظرم خیالی. حال و احوال عوض شده. این روزا ادم خیلی متفاوتی از ادمی که اخرین پست اینجا رو نوشت هستم. فکر کنم این رو حتی از نوع نوشتنمم بشه فهمید. اما خب ما ادم هارو جون به جونمونم که بکنن بازم همونیم که بودیم. انگار یه چیزی توی اون ذات اولیه مون هست که بدجور همون اول شکل گرفته و غیر قابل تغییره. من از خودم خوشم نمیاد اما بدمم نمیاد. پس بزار اون ذات کذایی برونه برای خودش. با اینکه من یک تیشه برداشتم از دل سنگ ذاتم یه چیزی دربیارم. مثل اون هنرمند پیکره سازی که میگه من یک فرشته رو توی سنگ دیدم و درش اوردم. شاید ما هممون توی وجودمون یه فرشته داریم. شاید
دوست خیالی من این روزا چطوری؟ چه کارایی میکنی؟ زندگی میچسبه یا تو به زور بهش میچسبی؟ میدونی، منظورم اون حالیه که که همش داری کارایی میکنی که دوست نداری و باید فقط بگذرونی. صبح که از خواب پا میشی فقط میخوایی بگذرونی که تموم شه. حالت جا نمیاد. پس هر روز صبح مجبوری خودت رو بچسبونی به زندگی
امیدوارم این طور نباشه. من یه مدتی اینطور بودم و حالم خیلی بد بود. اگر اینطوری هرچقدرم سخت. حالتو درست کن. نزار چیزی خوشی لحظه هارو ازت بگیره.
همه ما توی سایه های اطرافمون غول هایی داریم از جنس تاریکی که همیشه و همه جا دنبالمون میکنن. یا ادمای خاصین یا خاطرات بدین یا هر چیز دیگه ای. دنبالمون میکنن و میترسوننمون. از خیلی چیزا. مثل دنبال کردن مسیر خودمون. رویاهامون. خودمون بودن. کشتنی نیستن. نمیشه نابودشون کرد. اما میشه رامشون کرد و باهاشون کنار اومد. نمیگمم مطلقا ترست از بین میره اما میتونی کاری کنی که جلوتو نگیرن.
این روزا دارم تمام زورمو میزنم این غولای قدرت گرفته زندگیم رو بزنم کنارو بلاخره توی جاده قشنگ و درست زندگیم بدوم.
دوست خیالی منتو چطور؟
درباره این سایت